در واشد و نشستی و من در به در شدم
تا قبل دیدن تو دلم سر به راه بود
از در درآمدی و من از خود به در شدم
ای کاش که دل تو و دلتنگیای من
اندازه ی یه لحظه به همدیگه راه داشت
دارم نگاه می کنم و راه چاره نیست
چشم از تو من چگونه توانم نگاه داشت
باید به خواب های خودم دعوتت کنم
لطفت مدام باشه ،قدم رنجه می کنی؟
سعدی نشسته توی سرم ، داد میکشه
با چون خودی در افکن اگر پنجه می کنی
هی عشوه می فروشی و هی ناز می خرم
می بینمت کنارم و از خواب می پرم
بیچاره اون که لایق عشقت نبود و نیست
بیچاره من که پیش تو از خاک کمترم
جرأت نمی کنم که بگم عاشقت شدم
جرأت نمی کنم که به چشمات مستقیم...
معشوقه ی وجیهه ی سعدی! اجازه هست
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم؟
| هانی ملک زاده |
*مصرع پایانی تمامی بند ها غیر از بند چهار از سعد